گفتگو و مصاحبه

خاطرات آزاده خبرنگار از دوران اسارت در عراق

آشور بردی اتکپور به مدت پنج سال در عراق اسیر بود

آوای سنت: بیست و ششم مردادماه سال ۱۳۶۹ یک روز فراموش نشدنی در تاریخ کشور بشمار می رود. روزی که اولین گروه آزادگان جنگ تحمیلی پس از سخت ترین دوران اسارت به آغوش میهن بازگشتند مرور خاطرات دوران اسارت در اردوگاههای مخوف عراق از زبان هر آزاده درد و رنج کشیده ای که شرایط آنجا را تجربه کرده است داری نکات آموزنده ای برای نسل جدید است.

آشور بردی اتکپور آزاده جنگ تحمیلی و از خبرنگاران فعال و شناخته شده استانی در سال ۶۴ به دنبال گذراندن دوران آموزشی سربازی به اندیمشک اعزام شده و در منطقه شوش دانیال یک دوره آموزش کماندویی چهل و پنج روزه را نیز پشت سرگذاشت. وی سپس به منطقه “زبیدات” رفت. جایی که سرنوشت اسارت را برایش رقم زده بود. بمناسبت ایام روز خبرنگار و درپیش بودن روز آزادگان مصاحبه ای را با این چهره فعال ترکمن و اهل سنت ترتیب دادیم تا چگونگی ماجرای اسارت را از زبان خود او دنبال کنیم.

منطقه “زبیدات” نیز مانند دیگر مناطق جنگی دارای خاکریز و مجهز به انواع سلاح های سنگین و نیمه سنگین مانند توپ و خمپاره بود. موضعی که بنده در آن خدمت می کردم با خاکریز دشمن فقط یک کیلومتر فاصله داشت و حدود صد متر آن مین گذاری شده بود. با هدف استراق سمع، نگهبان های ما شبانه خودشان را مخفیانه و بصورت سینه خیز به نزدیک محوطه مین گذاری شده می رساندند تا احیانا اگر مورد مشکوکی احساس شد بلافاصله اطلاع دهند.

ساعت نگهبانی بنده معمولا از ۳ تا ۶ صبح بود، بدین ترتیب که دو ساعت اول را در محدوده استراق سمع کشیک می دادم و مدت باقیمانده را به عقب برمی گشتم. در یکی از نوبت ها بنا به دلایلی ساعت نگهبانی ام به ۷ تا ۱۰ شب تغییر یافت. حوال ساعت ۹ شب ،یگان ژاندارمری که نزدیک ما مستقر بود از رویت نامحسوس گشتی های عراقی خبر دادند. حدود نیم ساعت بعد صداهای خفیفی که احتمال می داد فعالیت هایی در جریان است از سمت مقابل شنیده می شد. فکر کردم نیروهای دشمن مشغول خنثی کردن مین ها هستند. به سرعت به عقب برگشتم تا موضوع را به پاس بخش اطلاع دهم، اما وی صداهای اطراف را نشنیده بود و تذکر بنده را چندان جدی نگرفت.

چند ساعت بعد عقربه ها ساعت ۳ نیمه شب بیست و ششم فروردین سال ۶۵ را نشان می دادند که دشمن پس از گلوله بارن شدید موضع خودی و با استفاده از اصل غافلگیری از خاکریز عبور کرده و ظرف مدت چند دقیقه مواضع ما را به محاصره کامل درآورد. آن شب تعدادی از نیروهای ما در نتیجه مقاومت به شهادت رسیدند. بنده هم تا لحظه ای که گلوله در سلاح داشتم، به سمت دشمن شلیک می کردم. بعد به طرف تیربارچی رفتم که زخمی شده بود و قصد داشتم زخم هایش را ببندم که به اسارت عراقی ها در آمدم.

آوای سنت: توضیح دهید که بعد چه اتفاقی افتاد؟

اتکپور: با سیم ضخیمی دست هایم را از پشت بستند. یکی از افسران عراقی که همرزمش در جریان مقاومت نیروهای ما کشته شده بود از شدت عصبانیت و به شکل ناجوانمردانه دو نفر از نیروهای ما را هدف گلوله قرار داد و شهید کرد. از آنجا ما را پشت ماشین نفربر سوار کرده و در شهرهای العماره و بغداد گرداندند و آخر سربردند جایی که به عبور از تونل مرگ شهرت داشت!!

آوای سنت: آن موقع شب بود یا روز؟

اتکپور: هنوز شب بود که مقابل استخبارات بغداد پیاده شدیم. یک از افسران آنجا لبخند زنان و با لهجه غلیظی به فارسی به ما خوش آمد گفت. چون تا آن لحظه بدرفتاری خاصی ندیده بودیم، فکر می کردم عراقی ها آن طور که شنیده بودم بد و خشن نیستند. چند ثانیه گذشت و در ابتدای راهرویی به طول سیصد متر قرار گرفتیم. در طول راهرو دژبان ها کابل به دست در دو طرف صف بسته و انتظار ما را می کشیدند. صحنه وحشتناکی بود. آنها تا جایی که می توانستند سر و بدن اسرا را با ضربات مهلک و پیوست زخمی کردند.

آوای: شما و سایر اسرا آن مسیر را چگونه طی کردید؟

اتکپور: دوان دوان و در حالی که دست ها را روی سر گرفته بودیم به انتها رسیدیم. دژبان ها بی محابا ضربه می زدند و کمترین ترحمی نشان نمی دادند. ضربه ای با پا، دیگری به پشت و بعدی هم روی شانه، سینه و شکم. حسابی و تا جایی که برای دژبان ها امکان پذیر بود کتک خوردیم و افتان و خیزان به انتهای مسیر رسیدیم.

آوای سنت: معلوم میشه شب اول اسارت را بسختی پشت سر گذاشتید. بعد چه شد؟

اتکپور: بعد از آنکه آمار گرفته شد، پنجاه نفر از ما را در یک سلول تنگ و تاریک قرار دادند. آنجا فقط یک روزنه کوچک هوا داشت. در شرایط سخت و دشوار تا صبح گذران کردیم. عراقی ها در صبحگاه نیز از اسرا با ضربات کابل پذیرایی کردند. نزدیک ظهر مقداری سوپ را در ظرف های تشت مانند بین اسرا تقسیم کردند. تعدادی نان ساندویچی هم پرت کردند تا به قول خودشان، اسرا را به جان هم بیندازند، اما این نقشه آنها عملی نشد.

آوای سنت: در بغداد ماندید یا مکانتان تغییر کرد؟

اتکپور: بیش از دو روز در بغداد نماندیم و به “رومادیه” منتقل شدیم.آنجا هم به هر یک از ما ۵۰ ضربه با کابل زدند و اگر کسی اعتراض می کرد، تعداد ضربات دو برابر می شد. به این ترتیب دوران اسارت پنج ساله ام شروع شد.

آوای سنت: لطفا درباره کیفیت غذایی که می دادند توضیح بیشتری دهید؟

اتکپور: غذایی که به ما می دادند معمولا آب پیاز، آب هویج، آب شلغم با چاشنی رب بود. ناهار هر نفر فقط شش قاشق برنج سهمیه می گرفت. عراقی ها برای تقسیم چای از سطل آب کشی استفاده می کردند و به هر چهار نفر یک لیوان چای می رسید.

آوای سنت: نوبت استحمام به چه شکل بود؟

اتکپور: فاصله استحمام اول تا نوبت بعدی به شش ماه می رسید. زمستان آب سرد و البته کم بود. عراقی ها اینکارها را عمدا می کردند و ناچار بودیم به همان مقدار بسنده کنیم.

آوای سنت: چه روزی طعم آزادی را چشیدید و چه احساسی داشتید؟

اتکپور: روز دوم شهریورماه سال ۶۹ از مرز کرمانشاه وارد کشور شدیم. چگونه می شود لحظات آزادی را توصیف کرد. زبان از بیان این مسئله قاصر است. همگی فوق العاده خوشحال بودیم و نزدیکی دیدار با خانواده و دوستان شیرینی احساس مان را دوچندان می کرد. به نظر می رسید روزهای سخت اسارت هرگز تمام نخواهند شد.

برچسب ها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن