مقالات و یادداشت ها

درخت عروس و داماد/برگی عاشقانه از تاریخ صدر اسلام

دکتر عبدالمجید صمیم

آوای سنت : عبدالله بن معمر قیسی می‌گوید: در یکی از سال‌ها که برای ادای حج به سرزمین حجاز رفته بودم، قصد زیارت آرامگاه حضرت رسول (ص) را نمودم. در یکی از شب‌ها میان قبر شریف و منبر پیامبر (ص) نشسته بودم و در عالم خود قرار داشتم که صدای ناله و ضجه‌ای شنیدم. صدایی که در حین ضجه و ناله شعری عاشقانه زمزمه می‌کرد و هر از چند گاهی خاموش می‌شد و دوباره آن صدا شنیده می‌شد، و زمزمه شعری دیگر به گوش می‌رسید.

طاقتم نیامد به دنبال صدا رفتم تا که صاحب صدا را یافتم. جوانی در عنفوان جوانی خود بود. چشمم به اشک‌هایش افتاد که بر گونه‌هایش می‌لغزید. نزدیکش رفتم و بر او سلام کردم. اشاره کرد که بنشین و من نشستم. پرسید کی هستی؟ گفتم: عبدالله پسر معمر قیسی. گفت: حاجتی به من داری؟ گفتم: خیر. صدای ضجه و ناله‌ات را شنیدم آمدم ببینم چه مشکلی داری؟ جانم را فدایت بسازم؟! گفت: من عتبه پسر حباب بن منذر هستم. در یکی از بامدادان به مسجد احزاب رفتم تا نماز صبح را بخوانم. نماز صبح را ادا نموده از مسجد بیرون شدم که چشمم به جماعتی از دختران افتاد که در حال آمدن بودند. آنان به من نزدیک شدند و از آن میانه دختری جوان و در نهایت زیبایی به من گفت: ای عتبه! درباره وصل کسی که آرزوی وصال تو را دارد چه می‌گویی؟ و راه خود را گرفت و رفت. از آن زمان محبت آن دختر در دلم نشست و من دیگر او را ندیدم و هر چند جستجویش کردم نیافتمش. در این حال این جوان ضجه‌ای کرد و از حال رفت و دوباره به حال آمد و شعری عاشقانه دیگری زمزمه نمود.

عبدالله می‌گوید: به او گفتم ای جوان استغفار کن و توبه نما که روزی سخت و هولناک (قیامت) در پیش است. تا صبح کنارش ماندم. به او گفتم: ای جوان! برخیز به مسجد احزاب برویم به امید آن‌که گشایشی در کارت ایجاد شود. به مسجد رفتیم و تا ظهر آن‌جا نشستیم تا این‌که گروهی از خانم‌ها از دور نمایان شدند. آنان چون نزدیک شدند، خطاب به این جوانی که ضجه می‌کرد، گفتند: ای عتبه در باره کسی‌که وصل تو را می‌خواهد چه گمان داری؟ جوان پرسید: آن را چه شده است؟ گفتند: پدرش او را گرفته و به سرزمین “سماوه” رفته‌اند. عبدالله می‌گوید: من از آن‌ها نام دختر را پرسیدم گفتند: “ریا بنت غطریف سلمی“. با شنیدن نام دختر آن جوان باردیگر ضجه کنان بیتی و شعری دیگر سرود.

عبدالله می‌گوید: به آن جوان گفتم سوگند به خدا (ج) که مال فراوانی را گرد آورده‌ام تا در عرصه عفت عفافگران به مصرف برسانم. سوگند به خدا (ج) که همه آن‌را به خاطر تو مصرف خواهم نمود. برخیز به مسجد انصار برویم.

به مسجد انصار رفتیم. گروهی از انصاریان آن‌جا بودند. بر آن‌ها سلام نموده گفتم: ای قوم! درباره عتبه و پدرش چه می‌گویید؟ گفتند: از سادات عرب است. گفتم: عتبه هوایی شده، من از شما می‌خواهم به منظور کمک و مساعدت با من به سماوه بروید. آن‌ها گفتند: می‌شنویم و اطاعت می‌کنیم.

همه رفتیم به سرزمین سماوه و وارد منازل بنی سلیم شدیم. غطریف (پدر دختر) از آمدن ما مطلع شد و به استقبال ما آمد. گفتیم: ما مهمانان تو هستیم. گفت: در منزل ما گرامی فرود آیید. غطریف ندایی سر داد که ای بردگان! این قوم را گرامی بدارید. بساط‌ها گسترده شد و بالش‌ها تکیه‌گاه گردید و گوسفندان ذبح شدند.

گفتیم: غذای تو را نمی‌خوریم تا که حاجت ما را بر آورده نسازی! گفت: حاجت خود را بگویید. گفتیم: به خواستگاری دختر تو به عتبه بن حباب بن منذر آمده‌ایم. گفت: این امر مربوط به خود اوست، ببینم او چه می‌گوید.

پدر بر دختر وارد شد در حالی که خشم از چهره‌اش می‌بارید. گفت: دختر! چه خبر است که انصاریان به خواستگاری تو آمده‌اند؟ گفت: سرورانی‌اند ارجمند که پیامبر (ص) برای آن‌ها استغفار نموده است. پرسید: برای چه کسی خواستگاری کرده‌اند؟ پدرش گفت: برای عتبه بن حباب بن منذر. گفت: در باره عتبه شنیده‌ام که به وعده خویش وفا می‌کند. گفت: سوگند اگر تو را به نکاح او در بیاورم، چون در باره حدیث تو و او چیزهایی می‌دانم. دختر گفت: انصاریان نباید برخورد زشت شوند، حالا که نمی‌خواهی خواست‌شان را اجابت کنی، با آن‌ها به نیکویی پاسخ ردّ بده. پرسید چگونه؟ گفت: مهری بسیار بگو که نتوانند ادا کنند و بروند.

غطریف (پدر دختر) بر عبدالله و انصاریان در آمد و گفت: دختر موافق است ولی من برایش مهر مثل می‌خواهم. گفتند: چقدر است؟ گفت: هزار مثقال طلا، صد جامه، و پنچ صندوق عنبر. عبدالله گفت: اگر این‌ها را بدهیم آیا خواست ما را اجابت می‌کنی؟ گفت: آری. عبدالله می‌گوید: کسی را فرستادم به مدینه تا اموال یاد شده را از آن‌جا بیاورد. و چون اموال آورده‌ شد، آن‌ها را به غطریف تسلیم کردیم، و در آن‌جا چند روزی ماندیم و ولیمه‌ای بر گزار نمودیم، و آن‌دو دلداده را به هم رساندیم.

بعد از چند روزی غطریف گفت: دخترتان را بر دارید و بروید. سپس دختر خود را در کجاوه‌ای نشاند و با او سی بار شتر تحف و هدایا بار کرد. با او خدا حافظی نمودیم و به جانب مدینه حرکت کردیم. در نزدیکی‌های مدینه دسته‌ای از راه‌زنان بر کاروان ما تاختند. گمان می‌کنم غارتگران از طائفه سلیم بودند. عتبه به دفاع از کاروان و کاروانیان پرداخت و با آن‌ها درگیر شد و خلقی از آن‌ها را کشت تا این‌که تیری بر او اصابت کرد. او به جانب کاروان آمد در حالی که خون از زخمش فوران می‌کرد. او از ما کمک خواست. در این اثنا اسپان پا به فرار گذاشتند و عتبه بر زمین افتاد و روحش پَر کشید. خبر به گوش عروس رسید، او نیز از شدت حزن از کجاوه افتاد و شعری زمزمه کرد به این مضمون که بعد از تو برای من زندگی خوش نیست و افتاد و مُرد.

عبدالله می‌گوید: در آن منطقه برای آن‌دو قبری حفر نمودیم و هر دو را کنار هم داخل یک قبر گذاشتیم. هفت سال بعد وارد حجاز شدم. با خود گفتیم باید که به زیارت قبر عتبه بروم. زمانی‌که نزد قبر رفتم دیدم درختی بر آن قبر است که بر آن پارچه‌های سرخ و زرد بسته شده است. از اهالی منطقه پرسیدم: به این درخت چه می گویند؟ گفتند: درخت عروس و داماد. و این نام بر آن گور و درخت سال‌ها باقی ماند تا یادواره عشقی باشد از صدر اسلام.

(اقتباس از کتاب: “الداء و الدواء” اثر: ابن قیم جوزیه، ص ۵۲۲ – ۵۲۷)

برچسب ها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن