مذاهب و خطبه ها

حکایت…

آوای سنت :  آفتاب هنوز از خواب شبانه خود بیدار نشده بود که ابوبکر صدیق رَضِیَ اللّهُ عَنْه در حالی که کوله بارهایی از پارچه و لباس را بر روی پشت و سر خود داشت، از خانه بیرون آمد و با قدم هایی آرام و روحیه و نشاطی زیاد، به طرف بازار به راه افتاد.

عمر بن خطاب و ابوعبیده بن جراح رَضِیَ اللّهُ عَنْهم، ابوبکر صدیق را دیدند و به سرعت جلوی راه او ایستادند. عمر بن‌ خطاب، با صدایی رسا گفت: ای خلیفه پیامبر خدا، کجا می روید؟ ابوبکر، در حالی که به کوله بارهای خود نگاه می کرد، گفت: به بازار. عمر بن خطاب گفت: در بازار چه کار دارید؟ ابوبکر، شگفت زده، پاسخ داد: پارچه می فروشم، ای عمر.

عمر بن خطاب گفت: اما اکنون کاری دارید که شما را مشغول می کند. ابوبکر گفت: منظورت خلافت است؟ عمر پاسخ داد: بله.

اما مخارج و خوراک اهل و عیالم را از کجا بیاورم، ای عمر؟ عمر گفت: چیزی از بیت المال برایت تعیین می کنیم. ابوبکر بخاطر آن که بیشتر به امور خلافت و احوال مسلمین برسد قبول کرد و از آن پس، به کار دیگری مشغول نشد.

📚 منبــع :
الخلفاء الراشدون عبدالوهاب النجار

 

برچسب ها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن