اخبارخارجی

یک حادثه عجیب ، مرا مسلمان کرد

آوای سنت : احمد (نام مسلمان او) اصالتاً از تیمور شرقی است ، کشوری کوچک در جنوب شرقی آسیا که استقلال خود را از اندونزی در سال ۲۰۰۲ بدست آورد.

من در تیمورشرقی ، جزیره ای کوچک در اندونزی متولد و بزرگ شدم. این جزیره مستعمره پرتغال بود. بنابراین ، اکثر مردم از استعمارگران سابق در مذهب کاتولیک پیروی می کردند. خانواده من نیز کاتولیک هستند.

اوضاع اقتصادی در کشور من همیشه ناپایدار بوده است . من برای تهیه معیشت زود هنگام از خانه خارج شدم. من در جاکارتا ، پایتخت اندونزی زندگی می کردم ، همچنین در مناطق دیگر اندونزی اقامت داشتم. یک روز پیشنهاد خوبی برای کار در شهری در جنوب سوماترا دریافت کردم.

من به جنوب سوماترا رفتم و در آنجا کار کردم. من دریک اتاق با یک کارگر مسلمان زندگی کردم. ما خوب پیش رفتیم. او فردی مهربان بود و ما با هم دوست شدیم.

اندونزیایی ها معمولاً با افرادی که دارای آیین متفاوتی نسبت به خود هستند ، مشکلی ندارند. بعضی اوقات ، هم اتاقی من نماز را در اتاق می خواند و به راز و نیاز و تلاوت قرآن می پرداخت .

او مرتباً سوره قرآنی یاسین را می خواند. پس از خواندن آن ، او همچنین نام من و نام خودش را ذکر می کرد. او این کار را هر بار انجام داد و در نهایت من خواستم بدانم که چرا او همیشه بعد از نماز نام خود و نام مرا را ذکر می کند.

او گفت : شما دوست و هم اتاقی من هستید. من بهترین را برای شما می خواهم. به همین دلیل من برای شما دعا می کنم.

من آنچه را او می گفت لمس کردم. و این قلب من را باز کرد تا در اسلام تلاش کنم و یاد بگیرم.

شروع کردم به خواندن سوره یاسین
وقتی هم اتاقی من در خانه نبود ، من کتابچه کوچک او(قرآن کریم) را می گرفتم و ترجمه را به خط لاتین می خواندم. من آن را دوست داشتم و مرتباً آن را می خواندم و دعا می کردم.

سپس ، یک روز من به شدت بیمار شدم . تب داشتم و احساس ضعف کردم. به سختی می توانستم از اتاقم بیرون بروم تا روی تراس بنشینم.

دوستم برای نماز خواندن به مسجد رفته بود. من جلوی اتاقمان در یک صندلی چرمی نشسته بودم.
ناگهان ، صدای پیرمردی را در نزدیکی گوش راستم شنیدم: «از جائی که صدای اذان شنیده می شود برخیزید ، بلند شوید و عجله کنید. در آنجا صلح و آرامش پیدا خواهید کرد. ”

من به سمت راست خود نگاه کردم اما هیچ کس آنجا نبود. سپس صدای پیرزنی را در نزدیکی گوش چپم شنیدم که می گفت: “به حرفهای پدر بزرگ را گوش کن. پاشو و برو.”

به سمت چپم نگاه کردم اما هیچ کس آنجا نبود. احساس عصبی کردم و کمی ترسیدم. سپس صدای پیرمرد دوباره ظاهر شد: “برو ، پسرم. شما شفا خواهید یافت. ”

بعد از این حرفها بلند شدم. من حقیقت را می گویم ، احساس کردم بیماری من از بین رفته است. من به سمت مسجد دویدم و به نمازگزاران پیوستم. از آن زمان هرگز نمازم را رها نکردم .

دیدار با خانواده
وقتی برای اولین بار بعد از ده سال دوری از خانه پیش خانواده ام برگشتم. آنها از من استقبال کردند و یک خوک را جلوی پایم قربانی کردند چون در تیمور شرقی رسم این چنین است.

وقتی به خانواده ام گفتم که مسلمان شده ام و نمی توانم گوشت خوک را با آنها بخورم آنها ناراحت و عصبانی شدند و از کنار آنها رفتم و به مسجد پناه بردم تا ایمن باشم بعد از مدتی به خانه برگشتم و در اتاقم را به روی خودم بستم . صبح دوباره به نزد خانواده رفتم و دوباره گقتم که من مسلمان شده ام و نمی خواهم دینم را تغییر دهم .

مادرم همه را آرام کرد ، خصوصاً برادران بزرگتر و جوان من که احساساتی شده بودند و خشمگین بودند . او پرسید که آیا من خوشحال هستم بهش گفتم ، بله . بعد مرا درآغوش گرفت و کاری کرد که همه درکنار هم با صلح و دوستی زندگی کنند. خدا را شکر.

تحصیل در اسلام
پس از در آغوش گرفتن اسلام ، شش ماه کار را ترک کردم و تمام وقت را در یک مدرسه شبانه روزی سنتی اسلامی تحصیل کردم ، جایی که من تمام اصول اساسی و چگونگی خواندن قرآن را آموختم. من هم ازدواج کردم و همسرم یکی از معلمان من در اسلام بوده است.

منبع : aboutislam

برچسب ها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن